تاریخ تکرار می شود!
دیدم هر دو در باغ عمارت بلدیه نشستهاند و با هم بگو و بخند میکنند. به قول معروف صحبتهایشان گل انداخته بود؛ بار بزرگی از دوششان برداشته شده بود. با تمامی توان و برای پیشبرد کارهای شهرداری تلاش کرده بودند. از دوستی درخواست کردم این عکس را در آخرین روزی که در سمت خود مشغول […]
دیدم هر دو در باغ عمارت بلدیه نشستهاند و با هم بگو و بخند میکنند. به قول معروف صحبتهایشان گل انداخته بود؛ بار بزرگی از دوششان برداشته شده بود. با تمامی توان و برای پیشبرد کارهای شهرداری تلاش کرده بودند. از دوستی درخواست کردم این عکس را در آخرین روزی که در سمت خود مشغول بودند از آنها بگیرد.
با حجت الاسلام و المسلمین محمودی کلایه رفاقت دیرینه ای داشته و دارم، اما آقای ترابی را مدت زمان زیادی نبود می شناختم. اما در همین مدت کوتاه، جز تواضع و علم و کار و احترام، از ایشان چیز دیگری سراغ نداشتم. چند وقت قبلش استعفا کرده بود، اما شهردار نپذیرفته بود. چندبار خودش به من گفت که با آقای شهردار صحبت کن تا من را از معاونت مالی و اقتصادی بردارد، شاید فشاری که بر ایشان وارد می شود کاهش یابد. تاریخ مدام تکرار می شود!
دیدگاهتان را بنویسید